دبی در حالی که لیوانش را دوباره پر میکرد، گفت: «همه فکر میکنند الان در یک سفر بزرگ هستند. من از این سفر خسته شدهام. از شما مردم خسته شدهام.»
برت گفت: «من فکر نمیکنم در سفری باشم.»
دبی افزود: «خودشناسی. چه شوخیای. زندگی کوتاهتر از آن است که بفهمیم واقعاً چه کسی هستیم.»
این اولین بار بود که شش نفرشان در بیش از یک سال (از زمان تشخیص بیماری ماریا) برای شام دور هم جمع میشدند، و پس از این مدت طولانی (و در جشن بهبود ماریا) انتظار داشتند چیزهای جالبتر و عمیقتری برای گفتن به یکدیگر داشته باشند، اما اکنون وارد قلمرو دسر شده بودند، یک کیک روی میز بود، و فقط موضوعات سطحی مطرح شده بود: ترفیع اِروین، نقل مکان جِین و برت به حومه شهر، و خرید اخیر کاترین یک دستگاه ردیابی متابولیسم – یک قلم کوچک و دلیل سخنان پرخاشگرانه دبی.
او گفت: «دقیقاً چقدر میتوانید درباره خودتان بدانید؟ آن درمانها، آن سفرهای بصیرتی، آن نمودارهای تولد – آیا واقعاً به دادههای مربوط به انعطافپذیری متابولیک هم نیاز داریم؟»
جِین در دفاع از کاترین گفت که هر چه بیشتر درباره خودتان بدانید، مفیدتر میتوانید برای جامعه باشید.
دبی گفت: «مزخرف است. من میگویم مزخرف. اینکه بدانیم کَت در حالت چربیسوزی است یا کربوهیدراتسوزی، به هیچکس کمک نمیکند.»
در نتیجه امتناع کاترین از خوردن کیک پنج دقیقه پیش، هیچ کس به آن دست نزده بود. هیچ کس، از جمله دبی، واقعاً نمیخواست بخورد. همه قبلاً بیش از حد غذا خورده بودند، بیش از حد نوشیده بودند، و برنامههای خصوصی برای جبران آن در روز بعد داشتند. کیک چالشی بود، آنجا نشسته بود و آنها را مسخره میکرد، و دبی این را میدانست که نمیتوانید به گروهی از افراد چهل و چند ساله کیک تعارف کنید بدون اینکه موجی ایجاد شود، اما چه کار دیگری میتوانست بکند؟ دسر تعارف نمیکرد؟ او میفهمید، هیچ کس نمیخواست وزن اضافه کند، اما این یک کیک پرنسس فوقالعاده زیبا بود، واقعاً زیبا، او مجبور شده بود تمام مسیر را تا اندرسونویل برود تا آن را از آن شیرینیفروشی سوئدی که همه دربارهاش صحبت میکردند بگیرد. با این حال، اکنون که به آن خیره شده بود، از خود پرسید که آیا کیک کمی شبیه سینه نیست، نیمکره صاف، گل کوچک صورتی مارزیپان که نوک آن را تشکیل میدهد – و، اوه خدای من، آیا ماریا فکر میکرد شبیه سینه است؟ آیا ماریا هنوز نوک سینه داشت؟ دبی قصد داشت درباره اینکه دقیقاً در ماستکتومی چه چیزی را برمیدارند تحقیق کند، اما جرأت نکرده بود.
کاترین گفت: «من در سفری نیستم. فقط میخواهم چند کیلو وزن کم کنم.»
تابستان گذشته، او یک بازیگر نسبتاً معروف را در گالری یکی از دوستانش در لسآنجلس ملاقات کرده بود، و از آن زمان به بعد رابطه از راه دور داشتند. بازیگر کمی از او جوانتر بود. او نمیخواست مردم فکر کنند که آنها با هم بد به نظر میرسند. او قرار بود برای شش هفته فیلمبرداری به شیکاگو بیاید. این اولین بار بود که آنها بیش از چند روز در یک شهر بودند.
کاترین موضوع را به مستندی که تازه دیده بود، درباره زمینتختگرایان، تغییر داد، اما این موضوع نیز دبی را عصبانی کرد. عصبانیت دبی از زمینتختگرایان، در واقع، عمیقتر از عصبانیت او از دستگاههای ردیابی متابولیسم بود. او گفت یک چیز این است که کسی احساس کند زمین تخت است، اما اینکه کسی باور کند رازی به این بزرگی میتواند قرنها، حتی هزارهها، توسط دانشمندان و دولتها از مردم پنهان بماند – هیچ کس نمیتواند رازی را برای این مدت طولانی نگه دارد. آیا مردم این را نمیفهمیدند؟
او گفت: «چرا فیثاغورس باید درباره گرد بودن زمین دروغ میگفت؟ و ارسطو؟ و اراتوستن؟ چرا زحمت تظاهر به اندازهگیری قطر سیاره را میکشیدند، بیرون میرفتند، چوب میکاشتند، سایهها را ردیابی میکردند؟»
برت گفت: «شاید فقط میخواستند همسرانشان را تحت تاثیر قرار دهند.»
کاترین گفت: «آیا این مردان اصلاً ازدواج کرده بودند؟ آیا همه آنها همجنسگرا نبودند؟»
دبی چشمانش را چرخاند. او اتفاقاً چیزهای زیادی درباره همسران یونانی میدانست: پیتیاس یک دانشمند بود (در ماه عسل با ارسطو، برای دانشنامهای که با هم کار میکردند، مواد جمعآوری میکرد)؛ تئانو (همسر فیثاغورس) خودش یک ریاضیدان بود.
ماریا مدتی بود که چیزی نگفته بود. به ذهنش خطور نکرده بود که کیک شبیه سینه است. برایش مهم نبود که همسران خاصی سی قرن پیش چقدر موفق بودهاند، و مستند زمینتختگراها را هم ندیده بود. نمیتوانست بفهمد چرا چنین مستندی اصلاً وجود دارد، چرا کسی باید زحمت فیلمبرداری از احمقهایی که حماقتشان را به نمایش میگذارند، بکشد. چیزی نفرتانگیز در آن بود، اینطور نیست؟ درباره تمسخر مردم، بزرگنمایی باورهای احمقانهشان، تا افراد طبقه متوسط رو به بالای شیکاگو مانند او و دوستانش بتوانند احساس خطر و برتری کنند. اگر ماریا صادق میبود، بیشتر چیزها از نظر زیباییشناختی برایش نفرتانگیز بودند. دوستان پیرش قطعاً همینطور بودند. نه چندان ظاهرشان (آنها کرمهای رتینول را استفاده میکردند و آنتیاکسیدانها را میخوردند، موهایشان را رنگ میکردند، ورزش میکردند) بلکه افکارشان – آیا همیشه اینقدر کوچک بودهاند؟ ماریا از آنها خسته شده بود. از خودش هم خسته شده بود، اما چه میشد کرد. ماریا میدانست که یک کار میتواند بکند، اما جرأتش را نداشت. و با همه فکرهایی که در نوجوانی به خودکشی کرده بود، از اینکه چقدر برای نجات از سرطان مصمم بود، برای دیدن دنیا تا پایان، متعجب شده بود. (این کلماتی بود که وقتی بیماریاش تشخیص داده شد، در ذهنش ظاهر شده بودند.)
دبی گفت: «و اراتوستن به دست مردی که با همسرش خوابیده بود، کشته شد. پس شاید همه آن مردها دوجنسگرا بودند، اما قطعاً همجنسگرای کامل نه.»
ماریا با خود اندیشید که چه کسی اهمیت میدهد چه کسی چه بوده و با چه کسی خوابیده؟ اما میدانست که همه – همه جز او – به این دو چیز اهمیت میدهند. او فردی خارج از قاعده بود. آنقدر خسته بود که شروع به فکر کردن کرد که در صورت آتشسوزی چه چیزی را برمیداشت. میدانست که در صورت آتشسوزی در خانه کاترین چه چیزی را برمیداشت، اما اگر آپارتمان دب و اروین همین الان آتش میگرفت، چه چیزی را نجات میداد؟ چیز زیادی برای هیجانزده شدن وجود نداشت. همه چیز با هم ست بود، هیچ چیز فریاد توجه نمیکشید. ماریا فکر کرد آپارتمان کَت خیلی زیباتر است. آرزو کرد کاش شام را در خانه کَت میخوردند. آنجا روی دیوارها هنر بود، هنر واقعی، از نقاشان واقعی. نه نقاشانی که هنوز کسی نامشان را نمیشناخت، اما به زودی میشناخت.
کَت واقعاً بهترینشان بود. پس از تشخیص بیماری ماریا، کَت هر کمکی که میتوانست ارائه داد – شانهای برای گریه کردن، رانندگی برای شیمیدرمانی، انجام کارهای داروخانه، تحویل بستنی. ماریا همه را رد کرد، اما باز هم. از تلاشش قدردانی میکرد. همچنین قدردان بود که کَت همچنان تلاش میکرد، و با گذشت هفتهها خدمات عجیبوغریبتری پیشنهاد میداد – اگر میخواست، میتوانست ناخنهای ماریا را درست کند، میتوانست برایش کتاب بخواند، میتوانست به او پیانو یاد بدهد. ایده درس پیانو در ابتدا ماریا را رنجاند – که از او انتظار میرفت در حالی که با سرطان دست و پنجه نرم میکند، مهارت جدیدی یاد بگیرد. فکر کرد: آیا خود سرطان برای یادگیری کافی نبود؟ چه چیز دیگری از او خواسته میشد؟ آیا قرار بود زبان ماندارین را هم مسلط شود؟ با افراد جدید ملاقات کند؟ با این حال، تنها ساعاتی پس از پیشنهاد پیانو، ماریا زیر دوش بود، دوباره با میل به لمس توده مبارزه میکرد (آیا بزرگتر شده بود؟ آیا کوچکتر میشد؟)، و وقتی دستانش را تا حد ممکن از بدنش دور کرد، از انگشتانش التماس میکرد که ثابت بمانند و لمس نکنند، از لمس کردن و بررسی خودداری کنند، متوجه شد ۱) انگشتانش چقدر نازک شدهاند و ۲) اینکه دادن کاری به آنها شاید فکر بدی نباشد. او شروع کرد به رفتن به خانه کَت در روزهای دوشنبه و پنجشنبه برای درس پیانو، فقط یک هفته را از دست داد، وقتی برای ماستکتومی رفت. حالا که بهبود یافته بود، با خود فکر کرد که آیا کَت میخواهد به او آموزش بدهد. کَت از قبل کمتر در دسترس بود، اما ماریا میخواست باور کند که این به خاطر دوستپسر جدید بود، نه به خاطر سلامتی تازه بازیافتهاش. کَت بیشتر و بیشتر وقت خود را با آدریان، در لسآنجلس یا در صحنه فیلمبرداری میگذراند، اما به ماریا گفت که وقتی خارج از شهر است، میتواند برای تمرین به آپارتمانش بیاید – او یک دسته کلید به او داده بود. ماریا از هر فرصتی برای استفاده از آپارتمان خالی کَت استفاده میکرد. گاهی اوقات حتی شب را آنجا میگذراند، اگرچه هرگز به کَت نگفت که این کار را کرده است. لزوماً زیاد پیانو تمرین نمیکرد؛ بیشتر روی تخت روزانه پرزدار کَت دراز میکشید، از کتابخانه کَت کتاب میخواند، در کتری لعابی کَت چای درست میکرد. هر چیز کوچکی که کَت داشت زیبا بود. در صورت آتشسوزی، ماریا آن نقاشی کوچک از زنی در وان حمام را که در اتاق مهمان آویزان بود، برمیداشت.
دبی با جرعهای شراب خفه شد، و در چند ثانیهای که طول کشید تا نفسش را دوباره بدست آورد، اروین فرصتی برای باز کردن بحث دید. وقتی همسرش کمی مشروب خورده بود، متوقف کردنش سخت بود، و وقتی میزبان بودند همیشه زود شروع میکرد. (اولین لیوان شراب در حالی که مواد اولیه را روی پیشخوان جمع میکرد، دومی در حالی که شام در حال قل زدن بود – وقتی مهمانها میرسیدند، او معمولاً چهار نوشیدنی جلو بود.) اروین از همه پرسید که نظریه توطئه مورد علاقهشان چیست.
جِین گفت گرمایش جهانی. بالا آمدن اقیانوسها.
«تو به گرمایش جهانی باور نداری؟»
جِین گفت: «فکر کردم قرار است چیزهایی را نام ببریم که دیگران به آنها باور ندارند.»
برت گفت: «هر وقت درباره بالا آمدن اقیانوسها میشنوم، به جوک استیون رایت فکر میکنم: 'اسفنجها در اقیانوس زندگی میکنند. فکر میکنم چقدر عمیقتر میشد اگر اینطور نبود.'»
جِین گفت: «شاید اگر اسفنجهای بیشتری پرورش میدادیم، دنیا نجات پیدا میکرد.»
کاترین گفت: «یا فقط یک اسفنج خیلی بزرگ.»
او گفت نظریه توطئه مورد علاقهاش این است که الویس زنده است. اروین گفت رازول، و برت گفت خدا، که ماریا را ناراحت کرد. نه اینکه او به خدا باور داشت، اما پدر و مادرش داشتند، و خودش هم چند بار سعی کرده بود.
قرار بود نوبت او باشد. او نظریه توطئه مورد علاقه نداشت. اصلاً یعنی چه؟ او فکر کرد که شاید دوستانش اصرار نکنند که جوابی بدهد. یکی از چیزهای خوب درباره بیماریاش این بود که وقتی «نه» میگفت، مردم دیگر عمدتاً سعی نمیکردند نظرش را عوض کنند. هر وقت الان «نه» میگفت، همه فرض میکردند که این «نه» از جایگاهی از دانش میآید که آنها به آن دسترسی نداشتند، که این «نه» از کسی بود که نه دقیقاً آینده، بلکه چیزی شبیه به آینده را دیده بود، یک میانبر به پایان، و میدانست چه چیزی ارزش وقتش را دارد و چه چیزی ندارد.
اروین پرسید: «تو چطور، ماریا؟ نظریه توطئه مورد علاقهات چیست؟»
او به پدر و مادرش فکر کرد، که به تکامل باور نداشتند، و وقتی او پس از دیدن فیلم «پارک ژوراسیک» ابراز تمایل به دیرینهشناس شدن کرده بود، سعی کرده بودند به او بگویند که فسیلها توسط خدا روی زمین قرار داده شدهاند تا ایمان مردم را بیازمایند. آیا پدر و مادرش وجود دایناسورها را یک نظریه توطئه مینامیدند؟ آیا گفتن «دایناسورها» توهینی به یاد و خاطره پدر و مادرش بود؟
کیک همچنان دستنخورده در مرکز میز بود.
ماریا پرسید: «چرا به آن کیک پرنسس میگویند؟» اما قبل از اینکه دبی بتواند در اینترنت پاسخی پیدا کند، تلفن کاترین زنگ خورد، و چون آدریان تماس گرفته بود، همه ساکت شدند و سعی کردند صدای بازیگر معروف را بشنوند.
کاترین گفت: «آدریان شهر است!»
برت گفت: «فکر کردم تا یکشنبه نمیآید!»
آدریان با پروازی زودتر آمده بود تا کاترین را غافلگیر کند، اما کسی را در خانهاش پیدا نکرده بود.
او از دبی پرسید: «میتواند بیاید؟ شاید کل کیک را بخورد. آدریان هر چیزی را میتواند بخورد.»
لحظهای حال و هوا تغییر کرد. قرار بود یک ستاره سینما را ملاقات کنند! جِین و دبی هر دو وانمود کردند که باید به دستشویی بروند، و نوبتی در حمام آرایش خود را تجدید کردند.
وقتی آدریان رسید، دبی یک بشقاب کوچک و یک قاشق از آشپزخانه برایش آورد، با اینکه میتوانست از هر بشقاب یا قاشق تمیزی که روی میز بود استفاده کند.
آدریان گفت: «این عالی به نظر میرسد. خودت درستش کردی؟»
دبی سرخ شد و گفت: «بیخیال.» او یک برش خیلی بزرگ به او داد، و در حالی که این کار را میکرد، فکر کرد کیک اکنون بدتر از سینه به نظر میرسد، شبیه یک سینه ناقص. آدریان به محض اینکه کیک وارد دهانش شد، صداهای تحسینآمیز درآورد، و ماریا فرض کرد که او دارد بازی میکند. زمان کافی نگذشته بود تا طعم آن در مغزش ثبت شود.
جِین با پرسیدن نظریه توطئه مورد علاقهاش او را وارد جمع کرد، و آدریان حتی لحظهای فکر نکرد یا تظاهر نکرد که این سوال او را غافلگیر کرده است: نظریه توطئه مورد علاقهاش این بود که او یک دوقلوی مخفی دارد. او توضیح داد که با هر فیلم جدیدی که میساخت، گمانهزنیهایی آنلاین در مورد اینکه کدام دوقلو آن کار را انجام داده، به وجود میآمد.
برت گفت: «این ترسناک است. فکر نمیکنم این نظریه را شنیده باشم.»
آدریان گفت: «بدترین قسمت این است که فکر میکنم درمانگرم به آن باور دارد. احساس میکنم همیشه سعی میکند مرا گول بزند، همیشه از من سوال میپرسد تا ببیند آیا این یا آن را از جلسه قبلی به یاد میآورم یا نه.»
«چرا اخراجش نمیکنی؟»
«چون او واقعاً خوب است. به من کمک میکند مرزهای درستی بین شخصیتهایم و خود واقعیام حفظ کنم.»
ماریا و دبی بالای کیک نگاهشان به هم افتاد. هیچکدام از آنها مفهوم درمان را جالب نمیدانستند – این را درباره یکدیگر میدانستند. دبی، علاوه بر اینکه از ایده خودشناسی متنفر بود، معتقد بود که برای درمان بیش از حد پیچیده است؛ ماریا برعکس احساس میکرد، که برای مراجعه به روانپزشک باید شخصیت جالبی داشت و او چنین شخصیتی نداشت. برای مثال، رویاهایش لایههای معنایی پیچیدهای نداشتند. قبل از سفر، رویای این را میدید که در حال بستن چمدان است. هر بار که سیگار را ترک میکرد، رویاهای دلنشینی میدید که در آنها سیگار میکشید.
کاترین درباره دوقلوی مخفی آدریان گفت: «فکر میکنم این بیشتر یک شایعه است تا یک نظریه توطئه.»
«تفاوتشان چیست؟»
جِین گفت: «همیشه از خودم پرسیدهام که شایعات چگونه شروع میشوند.»
آنها به عنوان یک گروه در موردش فکر کردند. آیا شایعه در لحظهای شروع میشد که کسی داستانی را ابداع میکرد؟ مردان قدرتمند در یک دفتر، کودکان خسته پشت یک درخت؟ یا فقط زمانی شروع میشد که تعداد مشخصی از غریبهها آن را شنیده بودند؟ آن عدد چند بود؟ باید دشوار باشد که یک شایعه را در جهان منتشر کنی که میدانی تغییر شکل میدهد و اصلاح میشود، چیزی که ذاتش تحریف شدن است. ضربآهنگهای اصلی داستان باید ضدگلوله باشد. اولین کسانی که داستان را به آنها میگویی باید با نهایت دقت انتخاب شوند. برت از خود پرسید چند شایعه در نطفه خفه میشوند – به ازای هر شایعه موفق، چند شایعه نتوانستند پا بگیرند؟
آدریان پرسید: «و چرا شایعه داشتن یک دوقلو رواج پیدا کرد؟ چه چیز جذابی در این موضوع وجود دارد؟»
ماریا حدس زد که او راحت نیست وقتی مکالمه برای مدت طولانی از او دور میشود.
اروین گفت: «شوخی میکنی؟ دو آدریان کری! این تعریف امید برای خانمهاست.»
کاترین افزود: «و آقایان. آدریان در میان جامعه دگرباشان بسیار محبوب است.»
آنها توافق کردند که شایعات، مانند نظریههای توطئه، بر امید بازی میکنند. امید به اینکه همیشه چیزهای بیشتری برای کشف وجود دارد، چیزهای بیشتری در زندگی از آنچه به آنها گفته شده، معنای بیشتری. زندگی بیشتر. همه چیز باید بیشتر از آنچه بود باشد، یک لایه مخفی داشته باشد که فقط افراد واقعاً روشنضمیر میتوانستند آن را ببینند. حتی تاریکترین نظریههای توطئه نیز نویدی داشتند.
دبی اعتراف کرد: «حدس میزنم میتوانم امید را در نظریه دوقلوها ببینم. یا حتی در رازول. اما نوید در زمین تخت چیست؟»
«اوه خدا. دوباره نه.»
«من جدی میگویم! اگر ناگهان بفهمیم زمین واقعاً تخت است، چه کسی احساس بهتری خواهد داشت؟»
کاترین گفت: «امید این است که کشف کنید همه به شما دروغ گفتهاند. که سپس به شما توضیحی میدهد که چرا زندگی شما بد است. امید این است که تقصیر را به گردن شخص دیگری بیندازید.»
جِین افزود: «این به شما فرصت میدهد تا تسلیم شوید. اگر هر چیزی که به شما گفته شده دروغ باشد، پس شما آزاد هستید که زندگی رمهگونهای را که داشتهاید رها کنید و از نو شروع کنید. این نهایت فانتزی است.»
برت گفت: «من این فانتزی را ندارم. چرا همه همیشه میخواهند کاری را که انجام میدهند رها کنند؟»
«نمیدانم، انیشتین، چرا از دانشکده پزشکی انصراف دادی؟ چون سخت است!»
برت گفت: «دلیل انصراف من این نبود.»
جِین اصرار کرد: «همه چیز برای یک دقیقه سرگرمکننده است، بعد سخت میشود.»
ماریا میخواست بپرسد چرا برت از دانشکده پزشکی انصراف داده بود، اما آدریان قبل از او وارد بحث شد.
او گفت: «من تازه نقش یک جراح قلب را در یک فیلم مستقل بازی کردم. در ماه مه چند عمل جراحی را مشاهده کردم تا برای این نقش آماده شوم. آن چیزها واقعاً وحشیانه هستند.»
ماستکتومی ماریا در ماه مه انجام شده بود، و اگرچه میدانست که آدریان در جراحی او شرکت نکرده بود، اما با فکر اینکه ممکن بود این اتفاق بیفتد، ناراحت شد.
او پرسید: «چه نوع جراحی را مشاهده کردید؟»
آدریان به سراغ تکه دیگری از کیک رفت.
او گفت: «فقط چند تعویض دریچه.»
«آیا باید رضایت بیماران را میگرفتید؟»
«آنها خیلی مشتاق بودند که بگذارند من تماشا کنم.»
ماریا برای یافتن پاسخی به این موضوع تلاش میکرد. برای کمک به سمت کاترین نگاه کرد (آیا دوستپسرش جدی بود؟ آیا او واقعاً فکر میکرد حضورش جراحی قلب باز را برای بیماران بهتر کرده بود؟)، اما کاترین روی تکه جدید کیک در بشقاب آدریان متمرکز بود.
ماریا سرانجام گفت: «من میروم سیگار بکشم،» و دوستانش به هم نگاه کردند. آیا قرار بود او را متوقف کنند؟ او هرگز سیگاری قهار نبود، اما پس از تشخیص بیماریاش، همه از شنیدن اینکه او ترک کرده بود، راحت شده بودند.
جِین پرسید: «مطمئنی میخواهی این کار را بکنی؟ نمیدانستم دوباره شروع کردهای.»
آدریان گفت: «من هم برای یکی با تو میآیم.»
از بالکن، که درست کنار اتاق ناهارخوری بود، آنها میتوانستند در گفتگو شرکت کنند، اما ماریا در شیشهای را پشت سرشان بست، که صدای دوستانش را خاموش کرد. او باید برای یک دقیقه از همه دور میشد. در واقع، این دلیل اصلی بود که دوباره سیگار کشیدن را شروع کرده بود – سیگار بهانهای برای بیرون رفتن بود. مردم، حتی غیرسیگاریها، میفهمیدند که یک سیگاری هر از گاهی نیاز به استراحت سیگار دارد. آنچه به ندرت میدانستند این بود که این استراحت، استراحتی بود که سیگاری از آنها نیز میگرفت. او از آدریان به خاطر دنبال کردنش بیرون، دلخور بود.
او گفت: «میتوانم چیزی از تو بپرسم؟» و قبل از خودش، سیگار ماریا را روشن کرد. ماریا دوست نداشت وقتی دیگران سیگارش را برایش روشن میکردند – روشن کردن سیگار خود، نیمی از لذت بود.
او گفت: «بپرس،» سپس به خیابان، سه طبقه پایینتر، نگاه کرد.
«فکر میکنی کَت در من چه میبیند؟»
ماریا از خود پرسید که اینقدر خودشیفته بودن چه حسی میتواند داشته باشد. شک داشت که خیلی دلپذیر باشد.
او گفت: «کاترین نسبتاً محرمانه است،» و مطمئن نبود چرا استفاده از نام کامل کَت مهم به نظر میرسید. «ما واقعاً درباره این چیزها صحبت نمیکنیم.»
«درباره چه صحبت میکنید؟»
ماریا لحظهای فکر کرد. طی چند هفته گذشته، آنها بیشتر درباره آپارتمان ماریا صحبت کرده بودند. او میخواست کَت به او کمک کند تا آن را دوباره طراحی کند – دیگر نمیتوانست ظاهر آن، دیوارهای غمگین رنگ تخممرغی، کابینتهای صاف آشپزخانه را تحمل کند.
او گفت: «هیچکدام از ما زیاد حرف نمیزنیم.»
صدای باد در درختان او را به یاد بیمارستان انداخت، به یاد بالشی که آنجا به او داده بودند. هر وقت سرش را برمیگرداند، بالش این صدای آزاردهنده را میداد، چیزی بین خشخش و جیرجیر، مثل اینکه پر از تکههای یونولیت بود.
به یاد آورد: «یک بار درباره تو صحبت کردیم. از او درباره بازیگران پرسیدم، اینکه آیا فکر میکند پذیرش ایده مرگ برای بازیگران آسانتر است، زیرا جوانی آنها در فیلم ضبط شده، انرژی آنها برای همیشه حفظ شده است.»
آدریان گفت: «برای همیشه؟ چه کسی به آن باور دارد؟»
او گفت فکر نمیکند انسانها برای مدت طولانی دوام بیاورند. جوانیاش، همانطور که ماریا گفته بود، برای مدتی در فیلم وجود خواهد داشت، اما به زودی کسی برای تماشای آن باقی نخواهد ماند.
ماریا گفت: «همه انسانها تصور میکنند نسلشان آخرین نسل خواهد بود.»
«باور کن، من آگاهم. من در هالیوود کار میکنم. هر فیلمنامه دیگری که به دستم میرسد، داستانی درباره پایان دنیاست. فیلمی که الان در حال فیلمبرداریاش هستم، داستانی درباره پایان دنیاست.» ماریا هیچ کنجکاویای درباره طرح داستان نشان نداد، بنابراین آدریان ادامه داد: «من نگفتم که ما آخرین خواهیم بود. شاید انسانها هزاران سال دیگر باقی بمانند، اما این یک حقیقت شناخته شده است که ما در نقطهای ناپدید خواهیم شد. هنوز نمیدانیم چگونه، این هیجان ماجراست، اما میدانیم که خواهیم شد. و بعد چه تفاوتی میکند که من زمانی جوان بودم و در «تعقیب نهایی» کارهای خطرناک خودم را انجام دادم؟ یا اینکه در اقتباس سینمایی «گهواره گربه» بودم؟»
ماریا هیچ یک از فیلمهای آدریان را ندیده بود. شک نداشت که خیلی خوب باشند.
او گفت: «فکر میکنم بعد از مرگ کسی، در تصاویر متحرک آرامشی میتوان یافت. حداقل برای خانواده.»
آدریان گفت شاید حق با او باشد. مادرش در جوانی فوت کرده بود، و گاهی از اینکه هیچ فیلمی از او نبود، فقط چند عکس، ناراحت بود، و عکسها به خوبی فیلمهای خانگی به یادآوری کسی کمک نمیکردند.
ماریا پرسید: «مادرت از چه بیماریای فوت کرد؟»
«سرطان.»
«چه نوعی؟»
او در گفتن آن تردید کرد.
«همان نوعی که تو داشتی.»
پس، کَت کمی درباره او گفته بود. ماریا نگاهش را از خیابان برگرداند و به آدریان نگاه کرد، اما نمیتوانست حالت چهرهاش را تشخیص دهد. هیچ چراغی در بالکن روشن نبود، و صورت او به سمت ماه و دستهای پرنده که به سمت آب و هوای گرمتر میرفتند، چرخیده بود.
آدریان گفت: «نمیدانم آیا پرندگان هم نظریههای توطئه دارند؟» او جایی خوانده بود که کسانی که روی آواز پرندگان مطالعه میکنند، پس از مهاجرتهای خاص، تغییرات جزئی در رپرتوار یک دسته پرنده مشاهده کردهاند، گویی داستانها و واژگان پرندگان بر اساس آنچه از سفر یاد گرفتهاند، تغییر میکرد. «نمیدانم آیا آنها هم غیبت میکنند.»
«پرندگان را دوست داری؟»
او گفت: «نه واقعاً. کمی از آنها میترسم.»
ماریا گفت: «من هم همینطور.»
او اضافه کرد، به خصوص از وقتی که دوباره پرندگان مرده روی پیادهروها پیدا شده بودند، همانطور که در این موقع از سال اتفاق میافتاد. او اولین سسک مرده فصل را درست روز قبل دیده بود، و این همیشه مانند یک علامت بد احساس میشد. نمیتوانست بفهمد چرا پرندگان مهاجر اصرار دارند در راه جنوب از شیکاگو عبور کنند. مطالعات نشان داده بود که شیکاگو خطرناکترین مکان برای آنهاست. هر پاییز، آنها توسط چراغها و بازتابها سردرگم میشدند. هر پاییز، هزاران نفر از آنها به پنجرهها برخورد میکردند و میمیرند. او به آدریان گفت: به نظر میرسید آواز پرندگانشان باید تا الان شامل «از شیکاگو دوری کنید» میشد. «به هر قیمتی از شیکاگو دوری کنید.»
او مخالفت کرد: «اما شاید شیکاگو بخشی از اسطورهشناسی آنها باشد. شاید واژگان آنها شامل چیزی در مورد خطرات شیکاگو باشد، و آنها میدانند که ممکن است اتفاق بدی در آنجا رخ دهد، اما باید بخشی از سفر باشد. مثلاً، آنها میدانند که خطرناک است همانطور که ما میدانیم سیگار کشیدن و مشروب خوردن خطرناک است. ما هنوز این کار را میکنیم.»
صدای باد در برگها دوباره آن صدای یونولیت را ایجاد کرد. ماریا لرزید. وقتی از بیمارستان به خانه آمد، تمام بالشهایش را دور انداخت؛ در نهایت از بالش پرسروصدای بیمارستان استفاده نکرده بود، و بنابراین متوجه شد که بالشها برای خواب ضروری نیستند، همانطور که از کودکی به او تلقین شده بود. اینکه نیاز انسان به بالش فقط یک دروغ دیگر است.
آدریان گفت: «سوال اصلی این است که آیا پرندگان میدانند که دایناسور هستند؟ که آنها خیلی بیشتر از ما بودهاند؟ آیا هیچ ایدهای دارند؟»
ماریا این تغییر ناگهانی به دایناسورها را عجیب یافت. تعهد آدریان، از زمانی که به بالکن قدم گذاشته بود، برای صحبت درباره پوچی بشریت، ذرات گرد و غباری که همه بودند، او را به این شک انداخت که آیا او هر تغییر مکان را به عنوان یک صحنه جدید در نظر میگیرد. او در کنار میز به نظر میرسید به خودش علاقه زیادی داشت.
او اعتراف کرد: «من هم قبلاً به آن فکر میکردم. قبلاً از خودم میپرسیدم آیا پرندگان نوعی حافظه جمعی از سیارک را با خود حمل میکنند.»
«درست است؟ ما همیشه درباره گونههایی که نابود شدند صحبت میکنیم، برای تیرکسها و برونتوسوروسها سوگواری میکنیم، اما وقتی بچه بودم، شیفته آنهایی بودم که باقی ماندند، پرندگان و لاکپشتها. قارچها. همیشه از خودم میپرسیدم برای آنها چگونه بوده که این همه سال تنها در تاریکی زنده ماندهاند. آیا حس مسئولیتی، یا گناهی، حمل میکردند. فکر میکنم اینطور بوده. فکر میکنم شاید هنوز هم همینطور باشد. شاید به همین دلیل است که برایم سخت است زیاد به آنها نگاه کنم. آنها نمادی از پشیمانی هستند – آنچه دنیا میتوانست باشد.»
ماریا آخرین جمله او را آبکی و تصنعی یافت – چیزی که ممکن بود در یک فیلمنامه بد خوانده باشد. اما شاید وقتی درباره پرندگان صحبت میکنی، آبکی نبودن سخت باشد.
او گفت: «پدر و مادرم باور داشتند که عمر دنیا شش هزار سال است.»
اکنون متوجه شد که شاید آنها همچنین باور داشتند که پرندگان فقط آواز میخوانند، دائماً به طور بامزهای آواز میخوانند – نه اینکه به یکدیگر درباره خطرات احتمالی هشدار دهند، نه اینکه داستانهای قدیمی و حکایتهای هشداردهنده را بازگو کنند.
آدریان گفت: «شش هزار سال هنوز هم یک زمان طولانی است. هنوز هم مقدار ترسناکی برای در نظر گرفتن است.»
ماریا فکر کرد این حرف خوبی بود. یا شاید برای پدر و مادرش متکبرانه بود. نمیتوانست تشخیص دهد. سیگارش تقریباً تمام شده بود، و نمیخواست با فکر کردن به پدر و مادرش، یا به زمان، چقدر گذشته و چقدر مانده است، به داخل برگردد. از آدریان پرسید چه چیزی در کاترین میبیند.
آدریان به سمت پنجره برگشت، گویی نیاز داشت به دوستدخترش نگاه کند تا به یاد بیاورد چه چیزی را در او دوست دارد. او و دبی در حال گفتگویی پر جنب و جوش بودند، دبی با حرکات دست میگفت اجازه بده اینجا متوقفت کنم، کاترین به جلو خم شده بود تا آنچه را که میخواست بگوید.
آدریان گفت: «کَت... او به این چیزها فکر نمیکند. او به دورانهای زمینشناسی، یا اینکه از چه چیزی بزرگتر یا کوچکتر است، فکر نمیکند. او راضی است. دیدن این یک چیز شگفتانگیز است.»
ماریا از خود پرسید که آیا او از دستگاه ردیابی متابولیسم خبر داشت یا نه. به نظر نمیرسید دیگر روی میز باشد. شاید کَت آن را قبل از رسیدن او پنهان کرده بود.
کاترین قبل از پایان هفته اول آدریان در شیکاگو، با او به هم زد. پس از فیلمبرداری یک صحنه بدلکاری که در آن شخصیتش از یک پنجره خلیجی به بیرون پرتاب میشد، آدریان برای مدت طولانی درباره حس نوستالژی خود برای شیشه شکری، نوعی وسیله صحنه که با چیزی به نام شیشه شکستنی جایگزین شده بود، صحبت کرده بود. او فقط رزین موجود در شیشه شکستنی را زیاد دوست نداشت. صحنههای بدلکاری دیگر آنقدر سرگرمکننده نبودند. کاترین نتوانست وانمود کند که اهمیت میدهد. جدایی دوستانه بود. آدریان همان شب به سوهو هاوس نقل مکان کرد.
قرار بود او روزهای بعدی را به فیلمبرداری صحنههای اکشن در لوئر واکر درایو بپردازد، اما باران شدید آنجا را سیلابی کرد و تولید برنامه را تغییر داد: یک مونولوگ که آدریان از آن وحشت داشت، سه هفته جلوتر افتاد. اکنون انتظار میرفت او حدود یک ساعت دیگر آن را جلوی دوربین اجرا کند.
او در اتاق گریم خود به آینه گفت: «تو درست میگویی. من یک فیزیکدان هستم.»
آیا تماشاگران این را باور میکردند؟ خب، آدریان استدلال کرد، آنها قبلاً پذیرفته بودند که پس از آزمایش سلاحهای مخفی جدید روسیه در سیبری، زمین سریعتر به دور محور خود میچرخد.
او ادامه داد: «من علم را میفهمم. میدانم چه اتفاقی میافتد. آنچه نمیدانم این است که چگونه آن را برای فرزندم توضیح دهم. نمیدانم چگونه به فرزندم بگویم که اگر زمین سریعتر و سریعتر به چرخش خود ادامه دهد، اگر اعداد با سرعتی که میبینیم افزایش یابند، فقط ماهوارهها از مسیر خارج نمیشوند، فقط روزها کوتاهتر و جتلگ دائمی نخواهد بود، سونامیها و مرگ گیاهان و دیوانه شدن اسبها. اگر پیشبینیهای من درست باشد، در عرض یک هفته به شتاب نهایی میرسیم. بیوزن میشویم، که مطمئناً سرگرمکننده خواهد بود، اما فقط برای یک لحظه، قبل از اینکه مانند کاغذپارههای خونین – به معنای واقعی کلمه خونین – به اطراف پرواز کنیم. در خانههایمان به دیوارها برخورد میکنیم و میمیریم، اگر بیرون باشیم با ساختمانها یا درختان، یا اجساد دیگر، اجساد از پیش مرده، که فقط در هوا شناورند، برخورد میکنیم. آیا این چیزی است که باید به فرزندم بگویم؟ چگونه او را برای این نوع مرگ آماده کنم؟ بله، من یک فیزیکدان هستم، اما اول از همه یک پدرم. حالا به من بگو، چه معادلاتی را میتوانم حل کنم تا پسرم را برای این نوع مرگ آماده کنم؟»
بعداً در فیلمنامه، شخصیت آدریان با پسرش صحبت میکرد، بیست خط دیگر که او مشتاق یادگیریشان نبود، به خصوص با توجه به اینکه چقدر از بازیگر کودک که برای نقش پسر انتخاب کرده بودند، متنفر بود. پسر قرار بود شبیه آدریان باشد، اما آدریان این شباهت را نمیدید، و از اینکه تولید یک نفر بهتر را پیدا نکرده بود، توهین شده بود.
دستیارش در را زد. در صحنه منتظرش بودند.
آدریان در حال رفتن به سمت استیج صدا، صدای بالزدنی شنید و به سقفهای سی و پنج فوتی نگاه کرد. دو کبوتر را در میان دکلها دید که به صحنه نگاه میکردند. سینههای پفکرده آنها یادآور خانمهای چاق در اپرا بود که از راحتی یک لژ خصوصی قضاوت میکردند. او کبوترها را دوست نداشت، اما دیدن پرندگان در جایی که نباید باشند همیشه برای لحظهای او را شاد میکرد. برای ورود به سینه اسپیس باید از امنیت عبور میکردند، اما کبوترها به آن توجهی نکرده بودند. شاید بعداً با قطار هوایی ال به یک مرکز خرید سرپوشیده، یا به فرودگاه، یا به سینما میرفتند. او هرگز پرندهای را در یک سالن سینما ندیده بود، اما باید اتفاق افتاده باشد.
آرایشگر پیشانی او را کمی روتوش کرد، و آدریان سعی کرد روی خطوط خود تمرکز کند تا وارد فضا شود. تنها چیزی که در فیلمنامه دوست داشت، صحنهای بود، خیلی بعدتر، که در آن شخصیت او برای فرسایش نیروی گرانش با بستن بالشهایی به سینه، بازوها و پاهای خود و فرزندش آماده میشود. او مشتاق فیلمبرداری آن صحنه بود، و صحنههای بعدی، که در آنها با بالشهای محافظتشده، از کابلها در مقابل پرده سبز آویزان میشد. او ماریا را وقتی اولین بار فیلمنامه را خواند، نمیشناخت (حتی کاترین را هم نمیشناخت)، و فقط یک بار دیگر به او فکر میکرد: وقتی زمان فیلمبرداری صحنه بالش فرا میرسید. وقتی پس از سیگار کشیدن به داخل برگشتند، ماریا به همه گفته بود که کشف جدیدش این است که مردم برای خوابیدن به بالش نیاز ندارند. او عمل دور انداختن تمام بالشهایش را یک حرکت بزرگ رهاییبخش، یک گام به سوی آزادی، معرفی کرد، اما دوستانش از آن ناراحت به نظر میرسیدند. آنها گفتند او نمیتواند بدون بالش به رختخواب برود. به نظر میرسید همه باور داشتند که این غیرقابل تصور است.
آدریان در جای خود ایستاد و منتظر دستور کارگردان ماند. کبوترها هنوز آن بالا بودند، اما اکنون بیقرار بودند، به نظر میرسید حس کرده بودند که اتفاقی در شرف وقوع است. شاید در حال بحث بودند که آیا به سمت صحنه برای صندلیهای ردیف اول پرواز کنند یا نه.
صحنه امروز یک آزمایشگاه فیزیک بود. جزئیات ظریف زیادی وجود داشت، اما یک جدول تناوبی عناصر غولپیکر نیز روی دیوار آویزان بود. آدریان فکر نمیکرد که یک فیزیکدان واقعی پوستری از جدول تناوبی در آزمایشگاه خود داشته باشد، اما تردیدهای او کنار گذاشته شده بود. کارگردان گفت: «این پیام را منتقل میکند.»
این مقاله از کتاب «فقط یک خورشید: داستانها» برگرفته شده است.